شبی چو خسته ز سختی کسب و کار شدم

به حال زار سوی خانه رهسپار شدم

رسیده و نرسیده کنار سفره ی شام

 به مثل آدم در حال احتضار شدم

به خواب رفتم و در خواب هم ز بخت سیاه

روان به جانب بازار بهر کار شدم

چو پا به عرصه ی بازار شهر بنهادم

به کار عرضه ی پوند و ین و دلار شدم

نجات یافتم از شر این موتور گازی

به مرکبان چنین و چنان سوار شدم

سفر به داخل و خارج روال کارم گشت

رفیق و یار صمیمی شهردار شدم

چو در صدی ز درآمد نصیب او می گشت

دو روزه مالک املاک بی شمار شدم

ولی ستاره ی بختم افول کرد آن شب

چو دوست گفت که از کار برکنار شدم

مرا شبانه گرفتند و با غل و زنجیر

به حبس برده و هم بند شهردار شدم

بگشت تیره و تاریک در دلم دنیا

میان سلسله در فکر انتحار شدم

طناب دار چو انداختم به گردن خویش

ز خواب جستم و فارغ ز گیر و دار شدم

((بقا)) گرسنه ببیند به خواب نان و کباب

ولی کباب من از دست روزگار شدم




برچسب ها : شعر  ,