سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
ابر برچسب ها
وصیت نامه شهدا

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :11
بازدید دیروز :1
کل بازدید :47078
تعداد کل یاد داشت ها : 55
آخرین بازدید : 103/2/28    ساعت : 2:39 ع
امکانات دیگر
حکایت:به گاوهات چی می دی؟     

چند تا بازرس اداره ی بهداشت رفتند توی یه گاوداری.

از یارو پرسیدند به گاوها چی میدی؟

گفت: نون خشکه و کاه و ...

گفتند: آخه به گاو باید نون خشکه داد؟ پس جریمه اش کردند.

دفعه ی بعد که آمدند و همون سوال رو پرسیدند یارو گفت: چلو کباب و جوجه کباب و ...

گفتند: آخه به گاو باید چلو کباب و.. داد؟ پس باز هم جریمه اش کردند.

دفعه ی بعد که برای بازرسی اومدند یارو گاوداره مونده بود چی کار کنه هرچی می گه که اینها جریمه اش می کند.

پس یه کم فکر کرد و گفت: بابا به خدا من هیچی به اینها نمی دم پولشون می دم میرن هرچی دوست دارن می خرن می خورن!!!




برچسب ها : حکایت  ,
      
حکایت: مرد احمق     

مردی ریش بلندی داشت.

شبی در کتابی خواند: هرکه ریشش بلند و سرش کوچک باشد از جمله ی نادانان و بی خردان باشد!

مرد بیچاره در صدد علاج بر آمد. دستش را به ریشش گرفت و خواست در روشنایی چراغ نیم آن را ببرد. آتش چراغ به ریشش گرفت و ریش و صورتش را سوزاند.

مرد پس از بهبودی در حاشیه ی کتاب خود نوشت:

این مطلب به تجربه اثبات شده است!!!



منبع: کتاب لطیفه های اسلامی، آقای مهدی مسائلی




برچسب ها : حکایت  ,
      
حکایت: لذت بخشش     

عربی شتری گم کرده بود.

فریاد می زد و می گفت: هرکه اشتر مرا بیابد به او دو اشتر مژدگانی خواهم داد.

گفتند: دو اشتر می دهی که یکی به دست آوری؟

گفت: شما لذت یافتن و بخشیدن را نچشیده اید!

کتاب لطیفه های اسلامی،مهدی مسائلی

 

به راستی گاهی لذت های معنوی برای کسانی که از آنها بهره ای ندارند قابل درک نیست.

بیخود نبوده که دانشمندان وقتی موفق به حل مساله ای علمی می شده اند از خود بیخود شده و بالا و پایین می پریدند و فریاد می زدند که : این الملوک؟!

یعنی کجایند پادشاهان تا ببینند لذت پادشاهی بیشتر است یا این لذتی که من می برم؟!




برچسب ها : حکایت  ,
      
در راه شام(سفرنامه ی سوریه)     


بسم الله  الرحمن الرحیم

مدتها بود که عشق زیارت مرقد مطهر حضرت زینب و حضرت رقیه سلام الله علیهما بی قرارم نموده بود چون به دلم وعده داده بودم که به زودی به سفر سوریه خواهم رفت.

امروز دوم آبان1375 است. ساعت 5 صبح از خواب بیدار شدم و پس از نماز کم کم بچه ها را بیدار کردم و آماده ی سفر شدم. البته این اولین سفر خارجی من است و تنها مسافرت می کنم. عیالم نمی توانست بیاید و من از اینکه بدون او می رفتم و از او خداحافظی می کردم خیلی ناراحت بودم. گاهی به خودم می گفتم که صرف نظر کنم و مسافرت را به بعد موکول کنم اما او می گفت که نه برو و معلوم نیست که دیگر چه وقت قسمت و تقدیر اینطور اقتضا کند.

به هر حال هر طور بود ساعت 6 دوستان دنبال من آمدند و من هم که لباس پوشیده و ساک مسافرت را هم که همسرم آماده کرده بود برداشتم و خداحافظی کرده و حرکت کردیم.

ساعت 6 و 30 دقیقه ی صبح بود و هوا کاملا روشن بود که به فرودگاه شهید بهشتی اصفهان رسیدیم و چون به صورت کاروانی بودیم حدود 2 ساعت در محوطه ی فرودگاه معطل شدیم تا کم کم ما را به داخل سالن فرودگاه راهنمایی کردند. من که نتوانسته بودم با چند نفر از بستگان خداحافظی کنم تلفنی پیدا کردم و چند تلفن زدم و از آنان خداحافظی کردم. نمی دانم چرا با هرکس که می خواستم خداحافظی کنم همینکه می گفتند التماس دعا و یا اینکه ما را موقع زیارت حضرت زینب یا حضرت رقیه سلام الله علیها فراموش نکن بغض گلویم را می گرفت.

ساعت از 10 گذشته بود که از بلندگوی فرودگاه اعلام کردند که آماده ی سوار شدن هواپیما شوید. اتوبوسی آمد سوار شدیم و ما را تاپای پله های هواپیما برد. کم کم سوار شدیم و جای خود را پیدا کرده و نشستیم.

در ساعت 10و 45 دقیقه هواپیما به پرواز در آمد من برای اولین بار بود که سوار هواپیما می شدم ، برایم خیلی لذت بخش بود که از بالای ابرها آسمان را نگاه می کردم. از آنجا هرچه به آسمان نگاه کنی کوچکترین ابری بالای سرت دیده نمی شود بلکه همه ی ابرها زیر هواپیما و با فاصله ی زیاد خودنمایی می کنند. آنجا که ابرها زیادترند اصلا زمین دیده نمی شود و انسان به عظمت و قدرت خدا پی می برد. معمولا مردم روی زمین فکر می کنند که خورشید پشت ابر است ولی بالای ابرها که می رسیم می بینیم که ابرها خیلی به زمین نزدیک اند و خورشید همچنان جای خود را دارد.

جاهایی که ابرها به صورت لکه های پراکنده در زیر پای ما دیده می شد سایه ی آنها روی زمین خیلی دیدنی بود و به صورت لکه هایی سیاه و سفید یعنی تیره و روشن دیده می شد. از کنار پنجره ی هواپیما بیرون را نگاه می کردم و به عظمت پروردگار می اندیشیدم. حدود سه ساعت در آسمان بودیم که کم کم از ارتفاع پرواز هواپیما کاسته شد و زمین رفته رفته بهتر دیده می شد و به ما گفته شد که آماده برای فرود باشید.

دیدن زمین و ابرها و دریا و کوهها از بالای ارتفاع سه هزار پایی دیدنی و لذت بخش بود.

در ساعت 3 بعد از ظهر در فرودگاه دمشق هواپیما به زمین نشست. از هواپیما خارج شدیم. پائین هواپیما دو دستگاه اتوبوس ایستاده بود، ما سوار شدیم و به سالن گمرک فرودگاه آمدیم. آنجا هرکس ساک و اثاث شخصی خود را تحویل می گرفت و از فرودگاه خارج می شد. ما چون به صورت کاروانی آمده بودیم دو دستگاه اتوبوس خارج از فرودگاه منتظر ما بود . پس از سوار شدن به اتوبوس ها ما را به هتل محل اقامتمان بردند. به شهر دمشق که وارد شدیم به یاد تهران چند سال پیش افتادم. دستفروش ها در اطراف خیابان ها پراکنده بودند زنهای بی حجاب از هر طرف خود نمایی می کردند و ما که مدتی در جمهوری اسلامی بعد از انقلاب زندگی کرده بودیم برایمان بسیار زننده و سبک جلوه می کرد.

به هر حال بعد از اینکه در هتل ساکن شدیم. پس از کمی استراحت حدود ساعت 4 بعد از ظهر ناهار را در سالن غذا خوری هتل – جای دوستان خالی- صرف کردیم. یاد آوری می کنم که این هتل در بست در اختیار کاروان ما بود و مسافر غریبه به ندرت در آن رفت و آمد می کرد آن روز ما نتوانستیم به زیارت حضرت زینب سلام الله علیها برویم ولی چون مرقد حضرت رقیه سلام الله علیها نزدیک بود سعی کردیم که بعد از نماز مغرب و عشا به زیارت برویم اما غافل از اینکه درب حرم را ساعت 7 بعد از ظهر می بندند. به همین خاطر با دربهای بسته ی حرم حضرت رقیه سلام الله علیها روبه رو شدیم . خلاصه روز اول به همین طریق گذشت . الان که این جملات را می نویسم ساعت 9 شب به وقت دمشق و و ساعت 10:30 به وقت کشور خودمان است . فردا صبح قرار است ساعت 3:30 ما را بیدار کنند و پس از نمار به حرم حضرت رقیه سلام الله علیها برویم انشاء الله...

ادامه دارد...





برچسب ها : حکایت  ,