سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
ابر برچسب ها
وصیت نامه شهدا

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :11
بازدید دیروز :3
کل بازدید :47598
تعداد کل یاد داشت ها : 55
آخرین بازدید : 103/8/26    ساعت : 6:8 ص
امکانات دیگر
در راه شام3(سفرنامه سوریه)     


از مسجد اموی که خارج شدیم آرام آرام به صورت پیاده به طرف هتل حرکت کردیم و از قلعه ی دمشق عبور کردیم. این قلعه تعجب هر بیننده ای را به خود جلب می کند، بسیار جای باستانی و دیدنی است، دیوارهای سنگی و بسیار بلند و قدیمی دارد.

به هر حال به هتل آمدیم  و ناهار را خوده و بعد از نماز و استراحت ساعت 3:30 بعد از ظهر راهی حرم حضرت زینب  سلام الله علیها شدیم.

حرم حضرت زینب  سلام الله علیها در کنار شهر دمشق قرار دارد و حدود 20 دقیقه با اتوبوس راه است. در یکی از خیابان های فرعی مجاور صحن، اتوبوس توقف کرد و مسافران پیاده شده و به طرف حرم حرکت کردند. آرام آرام به صحن و سرای حضرت زینب سلام الله علیها نزدیک می شدیم و قلب ها از جا کنده شده و صبر و قرار از کف داده بودیم. اشک بی اختیار از دیده ها سرازیر بود و صدای ناله و زاری فضا را پر کرده بود. پس از اذن دخول وارد حرم شدیم نمی دانم چقدر طول کشید که دستم به ضریح حضرت زینب سلام الله علیها بود و درد دل می کردم ، الان هم که در حرم نشسته ام و قلم بر روی کاغذ می گذارم بغض در گلویم پیچیده و اشک در چشمانم حلقه زده  است. تو گویی همه ی صحنه ی کربلا در جلوی چشم هر زائری ظاهر می شود و مظلومیت آل پیغمبر و علی علیهم السلام کاملا آشکار می گردد. سپس مشغول زیارت نامه خواندن شده و کم کم به اذان مغرب نزدیک شدیم. در آن طرف صحن حضرت زینب سلام الله علیها مسجدی بود که برای ادای نماز مغرب و عشا به آنجا رفتیم  و جمعیت بسیار زیادی که همه ایرانی بودند به صف ایستاده و نماز را خواندیم. همه هم زبان و ایرانی تو گویی اینجا تهران است. و ضمنا بگویم که گنبد و نمای بیرون گنبد حضرت زینب سلام الله علیها شب ها شبیه گنبد حضرت امام خمینی رحمه الله  علیه در تهران است فقط در دو طرف گنبد حضرت زینب سلام الله علیها دو مناره است که گنبد حرم امام خمینی چهارمناره دارد. بعد از نماز مغرب و عشا دعای کمیل خواندیم که بسیار با شکوه و زیبا بود و ما هم در آن شرکت کردیم.

ادامه دارد...

در کنار حرم حضرت زینب سلام الله علیها شور و حال خوشی داشتیم. راهنما می گفت غار اصحاب کهف هم در نزدیکی دمشق است که می توانید خودتان جداگانه بروید و ببینید ضمنا قبر شهید دکتر علی شریعتی هم  در نزدیکی حرم حضرت زینب سلام الله علیها بود که ما هنوز موفق به دیدن آن نشده ایم. انشاء الله روزهای بعد قرار است که برویم و بر سر تربت دکتر شریعتی حاضر شویم.

کم کم ساعت 7 شد و طبق وعده ای که کرده بودیم همه سوار اتوبوس شده به طرف هتل  حرکت کردیم ولی دل ما در مرقد حضرت زینب سلام الله علیها بود و جسم ما به طرف شهر حرکت می کرد. تا نیمه ی راه که به طرف منزل می آمدیم من اشک می ریختم انشاءالله که خدا کمک کند و در روزهای آینده باز بتوانیم مرقد حضرت زینب سلام الله علیها را زیارت کنیم انشاءالله!

امروز چهارم آبان و روز سوم ورود ما به دمشق است. ساعت 3:30 صبح از خواب بیدار شدیم و به طرف حرم حضرت رقیه سلام الله علیها سوار بر اتوبوس به راه افتادیم وقتی به حرم رسیدیم هنوز حدود نیم ساعت به اذان صبح مانده بود و جای همه ی دوستان خالی بود.

همین که کفشهایمان را در آوردیم تا به کفشداری دهیم دیدیم که مسئول کفشداری هنوز نیامده و مردم معطل مانده بودند. من به اتفاق آقای محمد حسینی وارد کفشداری شدیم و چند دقیقه کفشدار حضرت رقیه سلام الله علیها! کفش ها را می گرفتیم و شماره می دادیم. این لحظات برای من بسیار لذت بخش بود.

سپس به داخل حرم رفتیم و زیارت کردیم و نماز شبی و  زیارتنامه ای و خلاصه حال بسیار خوشی که  آن را به قلم و زبان نمی توان وصف کرد. چه بگویم که شرح آن را فقط باید از نزدیک دید و باور کرد.

کم کم به اذان صبح نزدیک شدیم و مردم در صف های بزرگ آماده ی نماز می شدند. اذان صبح را گفتند و همه به نماز ایستادیم. بعد از نماز چون روز جمعه بود دعای ندبه شروع شد. چه دعایی! آنقدر با عظمت و با شکوه بود که در و دیوار ناله می زدند و صدای ضجّه ی زنان و مردان به آسمان بلند بود. بعضی ها روز آخر اقامتشان در دمشق بود که چون زیارت وداع را می خواندند خیلی گریه می کردند و عقده ی دلشان را برای حضرت رقیه سلام الله علیها می گشودند. خلاصه هرکس سر در گریبان خود داشت و درد دل خود را با خدا زمزمه می کرد. هرچه بخواهم آن صحنه را تعریف کنم حتی گوشه ای از آن عظمت و معنویت را نمی توانم بنویسم پس از پایان نماز برای توسعه ی حرم حضرت رقیه سلام الله علیها و برای تهیه ی وسائل گرم کننده و خنک کننده حرم از مردم خواستند که کمک کنند. همه با جان و دل پول می دادند زنها النگو و حلقه ی ازدواجشان را در طبق اخلاص گذاشته و هدیه می کردند.

ساعت 6:30 گذشته بود که برخاستیم و  کم کم آماده ی رفتن به منزل شدیم. از حرم که بیرون آمدیم نم نم باران  هوا را لطیف و خنک کرده بود و چون اتوبوس رفته بود ما به اتفاق همسفران دیگر که هفت هشت نفر بودند پیاده عازم هتل شدیم.

امروز چون جمعه است قرار است که به حرم حضرت زینب سلام الله علیها و زیارت و همچنین نماز جمعه که در کنار حرم حضرت زینب سلام الله علیها بر قرار می شود برویم انشاءالله!

ساعت 9 صبح اتوبوس ها جلوی درب هتل ایستاده بودند و ما همگی سوار شده، به طرف حرم حضرت زینب سلام الله علیها حرکت کردیم.




      
حکایت: دور شونزدهم طواف     


یه بنده ی خدایی داشته دور کعبه طواف می کرده

یکی میره تو نخش می بینه شونزده دور زد

میگه مومن هفت دور باید بری نه شونزده دور!

میگه می دونم! دمپاییمو گم کردم!!!




برچسب ها : حکایت  ,
      
در راه شام2(سفرنامه ی سوریه)     


امروز سوم آبان و دومین روز سفر ما به سوریه می باشد. ساعت 3:30 بیدار شدیم و اتوبوس آماده جلوی هتل ایستاده بود من برای وضو گرفتن به دستشویی  رفتم. وقتی که برگشتم هم اتاقی هایم که حاج ید اله و برادرش بودند چون مسیر را می دانستند پیاده رفته بودند و من با در بسته اتاق مواجه شدم. به ناچار بدون جوراب و کت سوار  اتوبوس شدم و به همراه دیگر زائرین به طرف مرقد مطهر حضرت رقیه سلام الله علیها حرکت کردیم.

اتوبوس نزدیک حرم توقف کرد و من چون شب قبل یک بار آمده بودیم تا پشت درب حرم، بقیه ی مسیر را می دانستم. حرکت کردیم و خود را به حرم رساندیم. آنجا دیگر هیچ کس نبود که حال عادی داشته باشد. در و دیوار حرم این دختر سه ساله ی امام حسین علیهما السلام  غرق معنویت بود. همه ی چشم ها گریان و لب ها به زمزمه ی دعا مشغول بود. روحانیان روضه ی حضرت رقیه سلام الله علیها را می خواندند و مردم هم زار زار گریه می کردند و هرکس حاجتی داشت. اینجا ناله ها از میان جانها بر می خواست و با آه و سوزی که از  ته دل سرچشمه می گرفت فضا را غرق صفا نموده بود. هرکس گرفتاری خود را یاد آوری می کرد و از خدا می خواست  که به خاطر دختر امام حسین علیهما السلام حاجتش را بر آورده سازد.پس از نماز و زیارت و راز و نیاز در ساعت 6:30 صبح برای مراجعت به هتل سوار اتوبوس شدیم و  و به منزل آمدیم.

برنامه ی ما این بود که ساعت یک و نیم دوباره برای دیدن مسجدی به نام مسجد اموی  آماده شویم ولی چون ما کمی دیر از منزل خارج شده بودیم اتوبوس رفته بود و ما که چند نفر بودیم پیاده راه افتادیم. مسجد اموی هم تقریبا مثل حرم حضرت رقیه سلام الله علیها چندان دور نبود. به اتفاق چند نفر از همسفران به راه افتادیم . در بین راه دیوار بسیار بزرگ و قدیمی مشاهده می شد که بر روی آن نوشته بود: قلعه.

خیابان هم جوار آن نیز قلعه نامیده می شد. این دیوار که بسیار بلند و از جنس سنگ ساخته شده بود مرا به یاد ارگ تبریز انداخت البته از ارگ تبریز کوتاهتر بود چون از سنگهای نسبتا درشتی ساخته شده بود و تاریخ ساخت آن بسیار قدیمی بود و توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. هنوز درباره ی آن قلعه ی  تاریخی چیز زیادی نمی دانم.

از آنجا هم گذشتیم و از کنار بازار شهر عبور کرده ، به مسجد اموی رسیدیم. این مسجد بسیار بزرگ و دیدنی است. دیوارهای آن بسیار بلند و از سنگ ساخته شده است. نمای داخل آن تقریبا مثل مسجد امام تهران بزرگ است. ولی اطراف آن سالنهای بسیار بزرگی ساخته اند.

به شبستان مسجد رفتیم. این مسجد همان جایی است که در واقعه ی عاشورا اسیران را که به شام آوردند امام چهارم و حضرت زینب علیهما السلام سخنرانی های آتشینی در آن کردند و باعث رسوایی یزید شدند. هنوز منبر معروف آنجاست که امام سجاد علیه السلام بر بالای آن رفته و صحبت نموده بودند. در میان شبستان مقبره ای است که مربوط به حضرت یحیای پیغمبر علیه السلام می باشد که مردم آن را زیارت می کنند. این شبستان بزرگ از سقف بسیار بلندی برخوردار است. شاید ارتفاع دیوارهای داخل آن به 20 متر برسد.

در طرف دیگر این مسجد و خارج از این شبستان ، شبستان دیگری بود که چون داشتند در آن بنایی می کردند کسی را به داخل آن راه نمی دادند. می گفتند: در  این محل  سر امام حسین علیه السلام را دفن کرده اند. و از لابه لای پنجره ها من دیدم که نوشته بود: راس الحسین.

می گویند پس از آنکه اسیران کربلا را به اینجا آوردند و جریان اسارت به پایان رسید دستور دادند سر شهدا و امام حسین علیهم السلام را در اینجا دفن نمایند.

بله از جاهای بسیار دیدنی و زیبای شهر دمشق همین مسجد اموی است. در آنجا راهنماها و روحانیون ایرانی بودند که برای مردم سخنرانی می کردندو درباره ی این مسجد و جاهای دیدنی صحبت می کردند.

از مسجد اموی که خارج شدیم...

ادامه دارد...

 



      
حکایت:به گاوهات چی می دی؟     

چند تا بازرس اداره ی بهداشت رفتند توی یه گاوداری.

از یارو پرسیدند به گاوها چی میدی؟

گفت: نون خشکه و کاه و ...

گفتند: آخه به گاو باید نون خشکه داد؟ پس جریمه اش کردند.

دفعه ی بعد که آمدند و همون سوال رو پرسیدند یارو گفت: چلو کباب و جوجه کباب و ...

گفتند: آخه به گاو باید چلو کباب و.. داد؟ پس باز هم جریمه اش کردند.

دفعه ی بعد که برای بازرسی اومدند یارو گاوداره مونده بود چی کار کنه هرچی می گه که اینها جریمه اش می کند.

پس یه کم فکر کرد و گفت: بابا به خدا من هیچی به اینها نمی دم پولشون می دم میرن هرچی دوست دارن می خرن می خورن!!!




برچسب ها : حکایت  ,
      
زنگ انشاء     

کلاس سوم راهنمایی آخرین درس انشاء توی کتاب یک صفحه ی خالی گذاشته بود.

می دونی موضوعش چی بود؟ یادت هست؟

بالای صفحه نوشته بود: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...

یه بار کتاب برادرم رو برداشته بودم ورق می زدم به این صفحه که رسیدم یهو جا خوردم!!!

توی اون صفحه ی سفید یه جمله یا بهتر بگم یه بیت شعر نوشته بود که هر وقت یادم می افته خنده ام می گیره.

برادرم نوشته بود:

حاصل عمرم سه سخن بیش نیست

خام بدم پخته شدم سوختم



      
<      1   2   3   4   5   >>   >